عشق در صحرا

گلی بود به رنگ خون در صحرا .. هنوز هست ولی کسی برای چیدن و بوییدنش نیست:)

عشق در صحرا

گلی بود به رنگ خون در صحرا .. هنوز هست ولی کسی برای چیدن و بوییدنش نیست:)

ی دیالوگ بود تو فیلم ملکه گدایان ..

نونهالی میگه: 

ب زودی همه کسایی ک بهشون دل بسی تو سخت ترین لحظات حساس ترین نقطه زندگیت تنهات می زارن میرن وقتی بهشون نیاز داری نیستن.. جا خالی میدن از دم....

 

حالا می تونم درک کنم .. شاید سنم کم باشه اما هیچ وقت روزگار نمیگه این کوچیکه بزار کمتر ناراحتش کنم اون بزرگه بیشتر عذاب و اذیتش بدم ... اتفاقا ماجرا برعکسه!!

اگه ب ادما نگی ازشون دلخوری میگن چرا احساساتت با من صادقانه نیست بهم بگو حلشش می کنیم و از ی طرفی هم وقتی بهشون میگی میگن:

اصلا من میرم تا حالم کنارت بد تر از این نشه!!

وقتی بهشون نیاز داری تو رو پاس کاری می کنن.. وقتی از صمیم قلبت می خوای یکی باشه باهاش حرف بزنی دنیا میشه روزگاری صحرایی ک حتی ی قطره بارون هم ب زور می باره !!

من اگاهم ب این موضوع ک هر ادمی ی درس توی زندگی مون هست اما هضم کردن ی سری از درسا در گرو از دست دادن قلبته ... تو روح و روانتو محبتتو برای ی ادم می زاری ... در اصل دوست داشتن بقیه یعنی همونقدر خودمون رو دوست داریم ... 

تو همه فیلم هایی ک می دیدم و می بینم دارن یاد میدن ب هیچ کس جز خودت تکیه نکن

حتی ی روز هم سایه ادمی اون رو در روز های بارانی تنها می زاره ادما ک جای خودشون!

 

فقط این حوالی داریم با بغضی زندگی می کنیم ک داره مارو خفه می کنه جان مون رو می گیره و در آخر همه مون یا ملگه گدایان سنگدلی میشیم خالی از محبت یا گدایی میشیم تهی و فقیر بازم خالی از محبت..

 

ولی نباید رسمش این می بود .. نباید ادمی ک اظهار محبت می کنه بره... 

از این به بعد تو زندگی هیچ ادمی نرو اگه نمی تونی بمونی ... اگه قراره تنهاش بزاری اگه قراره ولش کنی اگه قراره نباشی جایی نرو .. اینجوری ادما دیر تر و کمتر کشته میشن..

 

مرگ ک همیشه خون و خونریزی نبوده! همی ک شادی رو از ی ادم بگیری ب بدترین شکل ممکن کشتیش

 

بماند..

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۰ ، ۱۰:۵۳

چند وقت پیش داشتم تو شبکه ها می چرخیدم و ب ی شعر قشنگی برخوردم.. عجیب دائم تو ذهنم تکرار میشه.. یعنی میشه؟؟؟

 

تا زمانی ک رسیدن ب تو امکان دارد                         زندگی درد ثشنگیست ک جریان دارد

زندگی درد قشنگیست ب جز شب هایش                که بدون تو فقط خواب پریشان دارد 

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟                    کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد

خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند                     خواب دیدم ک تو رفتی، بدنم جان دارد

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم، ولی                    من ب تو، او ب نماز خودش ایمان دارد

این ک یک روز مهندس برود در پی شعر                    سر و سیریست ک با موی پریشان دارد

"من از آن روز ک در بند توعم فهمیدم                       زندگی درد قشنگیست که جریان دارد                         

                                                                                                                       

                                                                                                                         علی اصغری

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۲:۵۰

n سال از زندگی مون گذشت.. روز ها و شب ها پی در پی همدیگه رفتند.. حالا یا باشادی لحظات رو گذروندیم یا با ترس یا خشم یا کینه و بغض یا حسرت نداشته ها و  داشته هایی ک قدر شون رو ندونستیم.. بالاخره گذشتند.. هرچقدر زیبا و لذت بخش .. هر چقدر دردناک و سختت .. بالاخره گذشتند و ما هنوز زنده ایم و نفس می کشیم.. کار و درس و زندگی و تلاش برای حفظ بقا تو زندگی همه مون بوده و هست و خواهد بود.. پس فرق میان من و تو چیست؟؟

آدم  ها رو با ی سری از ویژگی ها می شناسیم یکی رو ب مهربونیش یکی رو ب صبرش یکی رو ب خشم و ترسناک بودنش یکی رو ب عقده ای یا کینه ای بودنش اما این دیدگاه از نظر ماست حالا می تونه واقعا واقعی باشه یا نه اینطور نباشه.. 

عقربه ها هم به دنبال هم می دوند یکی شان می دود دیگری آرام آرام حرکت می کند تا ب بقیه فرصت تلاش بدهد.. تو کجایی؟؟ 

می دونی !! ن نمی دونی پس بزار بهت بگم .. کل زندگی یعنی ب دنیا اومدن و مردن.. این وسط باید انتخاب کنی ک چه کسی هستی و دوست داری چه کسی باشی:)

تا الان چند سال دور خورشید چرخیده ای؟ چند بار از بدو تولد فصول تا مرگ شون رو دیدی؟ وقتش نرسیده ک یکم زندگی کنیم؟؟

زندگی کردن تو چیه؟ یا بهتره بگم زندگی کردن تو توی چیه؟ چی تو رو شاد می کنه؟ چرا ی روز دلو نمی زنی ب دریا و کاری ک دوست داری انجام بدی رو انجام نمیدی؟

اگه زندگی کردن تو رو شاد نمی کنه باید کاری کنی تا تلخی ایام و روزگار تو رو پیر نکنه:)

واسه پیر شدن و پیر بودن راه و چاه زیاده .. تو این دنیا همه ب دنبال جوون بودنن:))

پس یکم ب روش خودمون زندگی کنیم:)heart

 

پ.ن: میگن گاهی وقتا خیلی زود دیر میشه .. اما من میگم هیچ زمانی دیر نیست فقط اون موقعی ک باید باشه نیست:)

 

دوشنبه 10 آبان 1400 ساعت 16:16 دقیقه ظهر 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۶:۱۶

 

 

ی روز هایی هستن انقدر اشک می ریزی و انقدر گریه می کنی با بغض خودتو خفه می کنی و ناسپاسی می کنی ک خدا نگاه کن... ما کرب و بلای حسینت نرفتیم ک هیچ ... هر 10 سال ی بار ک میریم مشهد ک هیچ... 5 ساله ک حرم شاه عبدالعظیم نرفتیم ک هیچ... 3 ساله قم جمکران نرفتیم ک هیچ... میشینی با خودت فکر می کنی می بینی تعداد دفعاتی ک رفتی ی مکان مذهبی حتی مسجد رفتن از تعداد انگشت های دست هات هم کمتره دیگه پاها بماند... 

یادمه ی دوستی بهم گفت : ی مادر همیشه سهم بچه شو نگه می داره. حتی خیلیییییییی بیشتر ... خب اگه خودتو با غرزدن خالی نکنی کی خوای چی کار کنی؟ تا ی طاقت و توان داری ک نحمل کنی؟؟ 

سه شنبه بود و رحلت حضرت رسول اکرم ص و شهادت امام حسن مجتبی ع.. رفیقم اومده بود  خونه مون و انقدر سرم گرم بود ک شب ساعت 6 رفت من خسته و کوفته افتادم رو تخت و مشغول استراحت بودم یهو دیدم بهم پیام داده فلان جا ی مراسم داره دوست داری بری برو... اولش حال نداشتم تا اینکه یک عزیزی پیام داد گفت من ک دارم میرم هیئت یهو بهم برخورد ک من چرا نرم...

منم لبا مشکی رو بر  تن کردم و سوار اتوبوس رفتم همون فلان جا... رفتم چایی با کیکم رو بردارم یکی من رو با دوستش اشتباه کرده بود ولی خب از تقدیر بود یا حکمت خدا نمی دونم ولی ما خیلی با هم دوووووووست شدیم و از اونجایی ک من سفرکردن ب دل آدم ها رو بلدم بعضی از آدم ها ذاتا خوبن یعنی ی قللب های مهربونی دارن و انقدر باهات صاف و ساده هستن از اینکه باهاشون همکلام میشی خوشحالی:)))) خلاصه سرگرم صحبت بودیم یکدفعه شنیدم دارن میگن:

ای بنده چشم دل تو باز کن، کبوتر دلتو پرواز بده، از همین جا ب صحن و سرای با برکت آقا جانمان علی ابن موسی الرضا ع وعده همه مون باشه جلو پنجره فولاد آقا جانمان اونجا بشینیم و عشق ابزی کنیم.... یکدفعه دیدم پرچم حرم آقا امام رضا ع رو آوردن و من همین جوری مات و مبهوت داشم نگاه می کردم.. اصلا باورم نمی شد.. کی؟؟؟ من؟؟؟ من دعوت شده بودم ب ی ملاقات با آقا امام رضا ع؟؟؟؟ 

از شوک ک خواستم در بیام دیدم ی آاقیی پرچم رو گرفته تو دستش و رو ب روی من گرفته بگم نزدیک 10 ثانیه جلوم گرفته بود تا بالاخره ب خودم اومدم و دیدم باید دستم رو بکشم رو پرچم و بوسش کنم... اومدم سرم رو گذاشتم رو پرچم و اون لحظه فقط در عالم شوک بودم ... 

بعد با همون دوست های خووووب رفتم ی هیئت خیلییییی خووووب ... اصلا نمی تونم از حال خوبی ک اون شب تجربه کردم بگم ولی فقط ی جمله بگم...

 

انگار روحم سه  بار زیارت کرده بود انگار سه بار ب زبارت رفته بودم .. ی بار زیارت حرم امام رضا ع ی بار زیارت پیامبر اکرم ص پیامبر اسلام ص و بار دیگر حرم امام حسن مجتبی ع 

حس من رو حتی خودمم نمی تونم بفهمم ی حس عجیب و غیرقابل بیان

 

و اما نتیجه: سعی می کنم این روز ها کمتر ناسپاسی کنم و بالعکس بیشتر احساس رضایت بخشی رو در وجود خودم پرورش بدم تا خدا رو بتونم بیشتر از این حرفا دوست داشته باشم:))

 

پ.ن: این موقعیت ها فقط برای من پیش میاد ن بقیه laugh حالا دور از شوخی امیدوارم برای شما هم پیش بیاد

 

اونروز: سه شنبه 13 مهر ماه 1400از ساعت 19:29 دثیثه تا 23:10 دقیقه شب

امروز: شنبه 17 مهر ماه 1400 ساعت 15:57 دقیقه ظهر قبل از آمون ادبیات :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۵:۵۷

امروز تو راه رفتن ب مدرسه بودم و اولین تبریک آغار سال تحصیلی جدید رو از شرکت بهره برداری سامانه حمل و نقل مترو تهران شنیدمlaugh البته صبح خودم ب خودم خیلیییی تبریک گفتمااااا و همین برام کافی بود ... من رسیدن مدرسه ها رو ی بدبختی نمی دونم و خوشحالم ک می تونم از مغزم استفاده کنم کم کمش مغزم نمی سوزه blush

صبح دوباره همون آهنگ مزخرف و قدیمی ک میگه:" باااااااز آمد بوی ماااااه مدرسهههههه" ... بعضی از دوست هام میگن بابا کدوم بوی ماه.. مدرسه بوی ته دیگ ماکارانی ای رو میده ک سوخته و جزغاله شده... البته بعضی ها تعبیر های بدتری دارن مثل اینکه انگار مدرسه محیطی برای جن ها هست و دوستان ما قراره قبض روح بشن surprise بابا بیخیال حالا نمیشه فیش روح بشین؟؟؟/ اصلا نمیشه حقوقی برای روح ها باشینlaugh

من ی ذوق و خوشحال عجیبی داشتم اگه بخوام حالم رو تفسیر کنم ن ب خاطر اینکه وارد پاییز شدیم و منم عاشق پاییزززززheart ولی  امروز حالم مثل اوون ورزشکار یا آدم موفقی بود ک برنده شده و ب موفقیت خوودش رسیده و بی نهایت شاده در عین حال ی استرس و دلشوره عجیبی هم داره و می دونه این اولین موفقیتش نیست و بار ها و بار ها باید تلاش کنه و سختی های بزرگتری رو بپذیره تا ب اهداف بلند تری برسه indecision

 

ای عشق در صحرای سوزان عجیبم اصلا از استرس هایی ک قراره بکشی نترس خدایی قوی و مهربان درون تو زندگی می کنه و تو قرار نیست تنهایی با مشکلاتی ک خودت انتخاب کردی داشته باشی، بجنگی! پس نترس!! ...... من همیشه با تو خواهم ماند و هیچ وقت تو را ترک نخواهم کرد با مشکلاتت دوستی کن تا حال تو را مراعات کنندangel

ای تمام هستی من!! خدا را شکر می کنم ک سال جدیدی رو ب روی من قرار داد و مجدد دوباره در این پیام سال تحصیلی جدید رو بهت تبریک میگم و امیدوارم قله های موفقیت رو فتح کنی تا با هم ب تماشای جهان بایستیم و چایی بر لب بزنیم تا گوارای وجودمان شودheart

 

برات از خدا می خوام روزی رو ببینی ک تمااااااااااام خستگی هات رو ب دنیا می فروشی و آرزو هات رو می خری:)))

پ.ن: مهر کلا هواش عجیبه ن ب خاطر مدرسه بیشتر ب خاطر پاییز ک دل،گیره :) 

 

امروز 3 مهر 1400 ساعت 16:25 ظهر روز شنبه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۶:۲۵

پاییز دیوانه وار می رسد.. پاییز امسال قرار است فرق کند .. قرار است من ب یاد تو تنهایی از کوچه ها بگذرم بی آنکه توجه ب هوسِ آسفالت جاده کنم .. قرار است باد موهایم را ب رقص در نیاورد و دنیا رنگ نارنجی ب خود نگیرد.. رنگ نارنگیِ قلب تو هوش را از مغز من می پراند و لیوان چای یخ زده نیازمند دست های گرم تو!

اما تو نیستی و نیستی .. خیلی وقت است مرا تنها گذاشته ای .. ۱۲ ماه از رفتنت گذشت عزیز جانم من بی تو چگونه ب سر کنم؟ پاییز بود ک رفتی کاش کبوتر نامه رسان تپش قلب را برایت بیاورد تا ببینی بی هوا هر روز و شب چقدر دلتنگت هستم ! 

آب عشق من! ای جان من! ای عزیز دل من ک در صحرا پیدایت کردم.. در آغوش من برگرد .. بی تو پوشیدن هودیِ آجری در جنگلِ پرتقال های خونی چه فایده؟ 

صدای خش خش برگ ها آخرین پچ پچ دوستت دارم بود .. 

ب من برگرد و بیا این پاییز را در کنار هم سپری کنیم :)

ای عشقِ در صحرای سوزانِ من:)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۵۳

عقربه ها پی در پی همدیگه میان.. اون ها همدیگه رو هول نمی دن و منظم تر از من هستن.. روز های من یکی پس از دیگری رفتن و گذشتن اما نظم نداشتن ی روز هایی انقدر زود گذشت انگار می خواستند نظم عقربه ها را زیر سئوال ببرن ... ی موقع هایی هم انقدر کند گذشت ک سرعت حلزون از گذشتن زمان شرف داشت!!

 دلم تنگ شده برای اون روز هایی ک انقدر خودم رو دوست داشتم و از هر ثانیه ام لذت می بردم طوری ک کمتر روزی بی حوصله می شدم ولی الان ...

گاهی اونقدر اسیر قطرات شبنم میشی ک فریاد های مهتاب ک می گوید دوستت دارم را نمی شنوی...

نمی گم الان خودم رو دوست ندارم .. دوست دارم اما فقط دوست دارم.. دلم تنگ شده برای اون آدمی ک همیشه شاد بود تو خلوتش آروم بود ... بی خیال نبود اما بی خیال بدی های این و اون بود.. شاید کارم اشتباهه ک دائم خودم رو با خودِ گذشته ام مقایسه می کنم .. گاهی حس می کنم خودم رو فراموش کردم ... یه آدمی توی من گم شده .. ی چیزی از من کم شده.. 

ی دوست عززییزی دارم ک ی روز بهم گفت عکس بچگی هاتو بزار جلوت و برگرد ب اون دوران ببین چقققدر این بچه رو اذیت کردی هی بهش گفتی با این دوست شو اونو کمرنگ کن 20 بگیر تا حالت خوب شه با این نگرد با اون برو ... خودت چی؟ ... تو خودت ب خودت انقدر عشقheart بدهکاری ک حق نداری خودت رو سرزنش کنی..

 

راست می فت.. من اگه کارهایی ک با خودم کردم رو با ی ادم دیگه می کردم الان تا اخر عمرم باید آب خنک می خوردم شاید به 500 ضربه شلاق متهم می شدم...

ی عزیزی می گفت زنذگی رو سخت نگیر.. زندگی همین روز هاست ک داره می گذره...

نمی دونم یعنی هوز ب این باور و درک نرسیدم ولی دلم برای خودم خیلی تنگ شده... دلتابتم ای عشق ... ای عشق من در صحرایی سوزان.. جان عزیز من کجاستی؟؟؟؟؟

 

برگرد ک من بیشتر از خودم ب تو نیاز دارم:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۲۰

نمی دونم سخت ترین قسمت زندگی هر آدمی چی می تونه باشه ... اما شاید گذاشتن و گذشتن از هر چیزی به اندازه کافی سخت باشه .. 

فکرشو بکن باید پا بزاری رو دلت و چیز ها و آدم هایی که دلت دوستشون داره و بری حالا کجا بری؟؟؟؟ نمی خواد فکرت رو راه دوری ببری جایی قرار نیست بری فقط داری از آدمی ک هستی پوست می کنی:/ 

اگه به خاطر خودت یا خودش دل می بریدی باز ی چیزی ولی حیف ک دلیل چیزی بالاتر به نام دین بود..

دلت که هیچ همزمان پا روی منطقت هم بزاری عالیه .. کدوم آدم توی یه روز همزمان از دو چیز گذشته! 

من می دونم اتفاقات سخت زندگی باعث میشن آدم های قوی تری بشیم ولی این زور بازو و زور مغز و فکر رو به کجا می خواهی ببری؟ به تاراج یا به گورستان...

زندگی مون جدیدنا خیلی بی ارزش شده دیگه دنیا ارزشش رو نداره بجنگی..  مثلا امروز ی مطلبی خوندم ک سهمیه ۲۵ درصد کنکور رتبه ۲۶ هزار رو ۲۶۰ کرده بود و کلی حرص خوردم.. یا مثلا میایی کل زندگی تو می زاری و پول در میاری بعد می افتی میمیری و اصلا زندگی نکردی ..

 

شاید الان به خاطر او نشد در کنار هم لحظات را سپری کنیم و هر روز صبح به خیر گویان کلی ساعات توپ رو از خدا برای هم بخواهیم ولی شاید بعدا همان او تصمیم های دیگری بگیرد:)

 

نمی دونم ولی گذاشتن و گذشتن سخته ... گذشتم از دلم... گذشتم از منطقم... گذشتم از آدمِ خودم..

نمی دونم این تغییر باعث میشه آدم بهتری شوم یا خراب تر .. فقط امیدوارم اسیر بغض های شبانه نشوم امیدوارم دلتنگ نشوم .. هی دنیا باهات کار زیاد دارم ... چیز های زیادی ازم گرفتی یه روز ازت پس می گیرم! 

 

از این بهتر نمی تونستم بنویسم شقایق امیدوارم بعدا می خونی نگی چقدر بد نوشتم...

 

امروز جمعه  ۳۰ مرداد ساعت ۱۳:۱۱ دقیقه سال ۱۴۰۰ با صدای اذان 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۱

تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست                                                         در جوابم این چنین گفت و گریست

لیلی و مجنون فقط افسانه اند                                                               عشق در دست حسین ابن علیست

 

یه مداحی داشتم گوش می دادم از ریاآقای محمد حسین پویانفر می گفت الان نزدیکه 1 سال و نیمه حرم نیامدیم خودت دعوتم کن بیام که حرم می خوام...

یا حسین ع این رو می خواستم بهت بگم باشه اصلا من بدتریین آدمی ک توی دنیا وجود داره اما به نظرت چه حسی می تونم داشته باشم ببینم دوستام و دور و بری هام حرم رفتن بعد من هر سال مشتاق تر میشم برای اربعین و هر سال نا امید تر و دل سرد تر .. مگه من و امثال من گناه نداریم... برای ی مشهد رفتن چقدر التماس کردم... یا حسین ع نذاز حسرت بمونه تو دلم.. نزار بمیرم و دیدنت نیام...

منم حرم می خوام چقدر شی ها رو با بغض بگذرونم سر اینکه نیامدم دیدنت ... چ بغضی در دل دارم وقتی می بینم دوستام از حرم عکس دارن...

باشه اصلا این جمله قبول ک (( بیچاره اونی ک حرم نرفته بیچاره تر اونی ک حرم رفته))

ولی ما دل نداریم؟ باید با بغض سر کنیم؟

 باید با گریه های یواشکی شب رو صبخ کنیم؟

باید عکس و فیلم های حرم رو ببینیم و بگیم باشه دلی میایییم؟؟؟؟

من دلی می خوام چی کار....

 

آقا میگن اگه بطلبی حله! الان ک کروناس و من نا امیدم می دونی چرا! نه واکسن زدم نه پاسپورت دارم ن ویزا دارم ن هیچییییییییییییییییی

 

آقا دلم خیلی گرفته هر شب دارم گریه می کنم حرم رفتن هم شده آرزو!!! این دلتنگی مرا می کشد...

 

باشه حداقل اگه امسال هم مراب آرزویم نمی رسانی حداقل مریض ها رو شفا بده و کمک کن جوون هایی که کار ندارن .. کار پیدا کنن.. خونه بخرن  و بتونن برن سر خونه زندگی شون.. 

دل ما هم ک فعلا مهم نیست...:)))

 

سلام آقا ک الان رو به رو تونم ... من ایستادم زیارت نامه می خونم... حسین جانم حسین جانم حسین جانم....

پ.ن : دلتنگی ک بماند ولی حداقل دعام به جاش برآورده شه:) کمی از درد جامعه کم ببشه:))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۲۳

سلام دوست عزیزم که قرار هست مدت ها بعد این پست رو بخونی!

یکی از روز هایی که این روز ها داره میگذره رو دارم برات می نویسم چون تویی که منی از من خواستی اتفاقات قشنگ زندگی تو بنویسی پس می نویسم تا اون روز هم بماند:)

صبحاز خواب بیدار شده بودم و تصمیم داشتم امروز رو جوری بگذرونم که متفاوت تر باشه!

باز مثل همیشه بعد از صبحانه نت رو روشن کردم تا ببینم چه خبره! بچه های انجمن اسلامی مثل همیشه داشتن برنامه می ریختن برای محرم برای هیئت ها و برنامه ها ...

منم رفتم نظر بدم که قرار شد گل درست کنم.. حالا برای این گل ها باید کاغذ قرمز می خریدم.. رفتم سراغ پوشه کاغذ های رنگی دیدم بهبه هر رنگی هست جز قرمز!

رفتم بیرون از مغازه بخرم بعد از نیم ساعت مغازه ها رو گشتن پیدا نکردم ... همه شون کاغذ رنک قرمز نداشتن خیلی جالبه!!

تو راه که داشتم از میدون برمی گشتم تو خونه یاد مقوا قرمزا افتادم.. 

خلاصه شبم که قهوه خوردم تا بیدار بمونم اما همه اش 2 تا گل تموم شد و دو تا موند!!

صبح که بیدار شدم بعد از صبحونه یه مداحی گذاشتم و نشستم پای گل ها به 1 ساعت و نیم نرسید که تموم شد ...

از ته دلم خوشحال بودم که دارم برای حسین ع زحمت می کشم حالا هر چند که خیلی زحمتی نبود که قابل بیان باشه بهتره خجالت بکشم و اصلا نگم زحمت و این حرفا nolaugh

دیگه ظهر بعد از کلاس مدرسه سریع ناهار خوردم و اماده شدم برم سوار اتوبوس بشم تو سامانه اتوبوس رانی که کد زدم ببینم کی میاد زده بود 19 دقیقه دیگه میاد و خوب بود چون من زمان کافی رو داشتم برای زدن به بیرون..! 

خلاصه رسیدی هیئت ساعت 3 و نیم بود و طبق همیشه محاسبات زمانی ات درست بود .... 

نمی دونم وسط هیئت و مراسم چرا روضه خوان پاشد رفت به من یکی ک برخورد!

داشتم بر می گشتم بیام خونه مادر عزیزم بهم زنگ زد گفت برق نداریم آروم بیاindecision ضد  حال ترین خبر عمرم بود.. منم نزدیک ی پارک بودم اونجا نشستم ...

بعد دیدم بهبه دمم گرم جایی ک  نشستم آنتن ندارم... تو راه داشتم فکر می کردم دیدم ی جا آش رشته نذری می دن نا خودآگاه رفتم سمتش و یدونه نذری گرفتم... رسیدم خونه مجبور بودم با پله برم بالا هوف... 

 

همین که رسیدم خونه برقا اومد یعنی خدایا دمت گرماااا!

یه دوش گرفتم و کمی استراحت شب بعد از نماز رفتیم هیئت و تا 11 و نیم شب هیئت بودیم هیئت خوبی بود سخنرانی ها رو ت هیئت ها سعی می کنم خوب گوش کنم تا درس زندگی رو بهتر یاد بگیرم هرچند هر چه بیشتر می خوام درباره چیزی بدونم حس احمق بودن بهم دست میده که من از این دنیا هیچ چیزی نمی دونم!

گفتم دنیا.. یه روز درباره اش می نویسم!

 

خود من خواستم بدونی من همیشه دوست دارم و با تو مهرباانم حواسم بهت هست هر وقت کسی رو نداشتی من و خدای خودت با تو خواهیم بودheart

 

راستی دیروز یه دستور صادر کردم ها! می خوام امسال سعی کنم شعور حسینی داشته باشم.. کاش از ما گریه هایمان قبول شود:)

 

امروز 20 ام مرداد ماه روز سه شنبه ساعت 10:36 دقیقه صبح سال 1400 

خاطرات اولین روز محرم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۳۶