عشق در صحرا

گلی بود به رنگ خون در صحرا .. هنوز هست ولی کسی برای چیدن و بوییدنش نیست:)

عشق در صحرا

گلی بود به رنگ خون در صحرا .. هنوز هست ولی کسی برای چیدن و بوییدنش نیست:)

روز اول محرم1400

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۶ ق.ظ

سلام دوست عزیزم که قرار هست مدت ها بعد این پست رو بخونی!

یکی از روز هایی که این روز ها داره میگذره رو دارم برات می نویسم چون تویی که منی از من خواستی اتفاقات قشنگ زندگی تو بنویسی پس می نویسم تا اون روز هم بماند:)

صبحاز خواب بیدار شده بودم و تصمیم داشتم امروز رو جوری بگذرونم که متفاوت تر باشه!

باز مثل همیشه بعد از صبحانه نت رو روشن کردم تا ببینم چه خبره! بچه های انجمن اسلامی مثل همیشه داشتن برنامه می ریختن برای محرم برای هیئت ها و برنامه ها ...

منم رفتم نظر بدم که قرار شد گل درست کنم.. حالا برای این گل ها باید کاغذ قرمز می خریدم.. رفتم سراغ پوشه کاغذ های رنگی دیدم بهبه هر رنگی هست جز قرمز!

رفتم بیرون از مغازه بخرم بعد از نیم ساعت مغازه ها رو گشتن پیدا نکردم ... همه شون کاغذ رنک قرمز نداشتن خیلی جالبه!!

تو راه که داشتم از میدون برمی گشتم تو خونه یاد مقوا قرمزا افتادم.. 

خلاصه شبم که قهوه خوردم تا بیدار بمونم اما همه اش 2 تا گل تموم شد و دو تا موند!!

صبح که بیدار شدم بعد از صبحونه یه مداحی گذاشتم و نشستم پای گل ها به 1 ساعت و نیم نرسید که تموم شد ...

از ته دلم خوشحال بودم که دارم برای حسین ع زحمت می کشم حالا هر چند که خیلی زحمتی نبود که قابل بیان باشه بهتره خجالت بکشم و اصلا نگم زحمت و این حرفا nolaugh

دیگه ظهر بعد از کلاس مدرسه سریع ناهار خوردم و اماده شدم برم سوار اتوبوس بشم تو سامانه اتوبوس رانی که کد زدم ببینم کی میاد زده بود 19 دقیقه دیگه میاد و خوب بود چون من زمان کافی رو داشتم برای زدن به بیرون..! 

خلاصه رسیدی هیئت ساعت 3 و نیم بود و طبق همیشه محاسبات زمانی ات درست بود .... 

نمی دونم وسط هیئت و مراسم چرا روضه خوان پاشد رفت به من یکی ک برخورد!

داشتم بر می گشتم بیام خونه مادر عزیزم بهم زنگ زد گفت برق نداریم آروم بیاindecision ضد  حال ترین خبر عمرم بود.. منم نزدیک ی پارک بودم اونجا نشستم ...

بعد دیدم بهبه دمم گرم جایی ک  نشستم آنتن ندارم... تو راه داشتم فکر می کردم دیدم ی جا آش رشته نذری می دن نا خودآگاه رفتم سمتش و یدونه نذری گرفتم... رسیدم خونه مجبور بودم با پله برم بالا هوف... 

 

همین که رسیدم خونه برقا اومد یعنی خدایا دمت گرماااا!

یه دوش گرفتم و کمی استراحت شب بعد از نماز رفتیم هیئت و تا 11 و نیم شب هیئت بودیم هیئت خوبی بود سخنرانی ها رو ت هیئت ها سعی می کنم خوب گوش کنم تا درس زندگی رو بهتر یاد بگیرم هرچند هر چه بیشتر می خوام درباره چیزی بدونم حس احمق بودن بهم دست میده که من از این دنیا هیچ چیزی نمی دونم!

گفتم دنیا.. یه روز درباره اش می نویسم!

 

خود من خواستم بدونی من همیشه دوست دارم و با تو مهرباانم حواسم بهت هست هر وقت کسی رو نداشتی من و خدای خودت با تو خواهیم بودheart

 

راستی دیروز یه دستور صادر کردم ها! می خوام امسال سعی کنم شعور حسینی داشته باشم.. کاش از ما گریه هایمان قبول شود:)

 

امروز 20 ام مرداد ماه روز سه شنبه ساعت 10:36 دقیقه صبح سال 1400 

خاطرات اولین روز محرم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۵/۲۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی